خودم هم جواب این سؤال را نمیدانستم. امکان نداشت آن دو بدون اینکه چیزی به ما بگویند جایی بروند، غیر از آن اتومبیل که در حیاط بود! پس یعنی چه بلایی سر آنها آمده بود؟ یاد آن روزها افتادم که من و ریما همراه خانوادههایمان به اینجا میآمدیم و برادر ریما که سه سال از ما بزرگتر بود برایمان از ملاقاتهایش با اشباح وجنهایی میگفت که دراین ویلا سکونت داشتند و ما چقدر میترسیدیم. امّا وقتی کمی بزرگتر شده بودیم دیگر حرف های او را باور نمیکردیم و فکر میکردیم برای ترساندن ما این حرفها را می زند. یک آن با خود گفتم نکند، حرف هایش حقیقت داشته و حالا آن اشباح و جنها بلایی بر سر ریما و شهره آورده باشند؟ نه... چقدر احمقی، مثلاً تو تحصیلکردهای، نباید اینقدر ترسو و کودن باشی! با اینکه به خودم جرأت میدادم امّا از ترس گلویم خشک شده بود و به زور میتوانستم آب دهانم را قورت دهم! همه جای ویلا را گشتیم، تنها جایی که ندیده بودیم انباری بود که آن هم پشت ویلا بود. خدا را شکر کردم که هنوز هوا روشن است و همین باعث می شد کمتر بترسیم! با ترس و لرز خودمان را به پشت ویلا رساندیم و آرام به درِ انباری نزدیک شدیم.
فرمت محتوا | epub |
حجم | 1.۱۴ مگابایت |
تعداد صفحات | 261 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۸:۴۲:۰۰ |
نویسنده | مهسا کاشانی |
ناشر | نشر آبارون |
زبان | فارسی |
تاریخ انتشار | ۱۳۹۴/۰۶/۰۴ |
قیمت ارزی | 4.۵ دلار |
مطالعه و دانلود فایل | فقط در فیدیبو |
آنقدر حوصله سر بر بود برام که هی می زم جلو...