«سالومه» قهرمان داستانی پر از رنج و سختی است، کسی که از میان خاک و خون خرمشهر به پا خاسته تا دوباره معنای زندگی را پیدا کند. «بهارک کشاورز» در این کتاب سراغ سوژهی جدیدی رفته و توانسته خیلی از کلیشههای داستانهای امروزی را پشت سر بگذارد. هنر نویسنده این است که از میان سیاهی و تاریکی، دنیایی پر از امید، باور و تلاش خلق کرده و نشان داده که دنیا هنوز هم میتواند جای خوبی برای زندگی کردن باشد.
سال 59 است. «سالومه» و «رضا» دختر و پسر جوانی هستند که با ازدواج در میان نخلستانهای خرمشهر، زندگی رویایی خود را شروع میکنند. فقط چند ماه از ازدواج آنها گذشته است که رضا راهی جبهه میشود و پس از مدتی شهید میشود. سالومه که باردار است، درست همان روزهایی که تانکهای عراقیها وارد شهر شدهاند، نوزاد خود را به دنیا میآورد. نوزادی که باید او را چند روز بعد به همراه پدر و مادرش به خاک بسپارد. او با دلی شکسته و هزار فکر و خیال، از خرمشهر به تهران میرود تا با خالهی پیرش، که حالا تنها کس و کارش است، زندگی کند. اما حتی این شهر بزرگ و شلوغ هم نمیتواند آرامش و خوشی را به زندگی سالومه برگرداند. زندگی در تهران برای سالومه چندان آرام و بیدردسر نیست. او زنی جوان با چهرهای معصوم و زیباست. سالومه که به دنبال سرپناه و امنیت است، به خواستگاری «کیوان» پاسخ مثبت میدهد. اما خیلی طول نمیکشد که کیوان چهرهی واقعی خود را نشان میدهد و سالومه باز هم گرفتار بازیهای زشت دنیا و آدمهای آن میشود.
داستان این کتاب خیلی روان و خوشخوان است. توصیفات و وصفحالها همه به اندازه و بدون زیادهگویی نوشته شده است. نویسنده چندان قلمفرسایی نکرده و داستان را خیلی واقعی و ملموس تعریف میکند، بدون این که به حاشیه برود و به جریانات آب و تاب زیادی بدهد. توصیفات این کتاب ملالآور و خستهکننده نیست و به درک بهتر شرایط داستان و اتفاقات کمک میکند. نویسنده توانسته با استفاده از قلم توانمند خود، حس همذاتپنداری عمیقی در خواننده ایجاد کند. شخصیتهای زیادی در این داستان وجود دارد که همه بنا به شرایط به ناچار حذف میشوند و این سالومه و خاله هستند که همچنان در داستان باقی میمانند. نویسنده توانسته به خوبی به تمام شخصیتها، حتی همان آدمهای زودگذر هم هویت بدهد.
زمان، زمان جنگ است. وقتی برای عاشق شدن و زندگی کردن نیست. باید جنگید و تا پای جان مقاومت کرد. فضای ترس، خفقان و سیاهی دوران جنگ در این کتاب خیلی خوب توصیف شده است. نویسنده به خوبی توانسته در بستری از جنگ و آوارگی، ماجراهای عاشقانهی زندگی سالومه را هم شرح دهد. این کتاب علاوه بر این که داستانی جذاب و پرکشش را تعریف میکند، بخش کوچکی از تاریخ ایران در اوایل دههی شصت و جنگ ایران و عراق را هم به خوبی نشان داده است. نویسنده در نوشتن این کتاب ثابت کرده که درک بالایی از وضعیت مردم، بهویژه زنان جنگزده و مصائب زندگی آنها دارد.
سالومه که دار و ندارش را در جنگ از دست داده و از خرمشهر مهاجرت کرده، تصور میکند که شاید در تهران زندگی در تازهای به رویش باز کند؛ به خیال این که در جنگ آدمها به هم نزدیکتر میشوند و برای زنده ماندن به هم کمک میکنند. اما انگار حتی در فضای تبدار جنگ هم آدمها چندان پشت و پناه هم نیستند. آنها بیخیال از چنین شرایطی باز هم اسیر خودخواهیها و طمع خود هستند. سالومه حالا باید در تهران هم با دشمن خارجی بجنگد و هم دشمنان خانگی، با این تفاوت که عراقیها را خوب میشناسد، اما جنگ با دشمنان در لباس دوست، از همه چیز دشوارتر و طاقتفرساتر است. بالا و پایینهای زندگی سالومه تمامی ندارد. شروع داستان که در نخلستانهای زیبا و استوار خرمشهر با یک ازدواج رویایی شروع میشود، با آغاز حملات عراقیها، کمکم ملتهب میشود و این آغاز مصیبتهای سنگین در زندگی سالومه است. پایان کتاب با وجود این همه تلخی و رنج، چندان اغراقشده و افسانهای نیست، همانقدر که بعد از سالها سختی، سالومه باز هم بتواند زندگی آرام و امنی داشته باشد، برایش چیزی بیش از رویا است.
چقدر راه رفتن برایش مشکل است! نمیخواهد به خانه برسد و جای خالی رضا را ببیند. سعی میکند مسیر را دورتر کند، اما عاقبت میرسد. در نیمه باز است، وارد نخلستان میشود. تا چشم کار میکند نخلهای خرماست که سر آن به آسمان رفته و سایهای در آن گرمای هلاک کننده ایجاد کرده. چشم به آسمان دوخته و راه میرود. حالا دیگر چادر از سرش افتاده و باد موهایش را رقصان به هر طرف میبرد. چشم سالومه به خورشید سوزان است که موقع راه رفتن با او قایم موشکبازی میکند؛ لحظهای خود را نشان میدهد و دوباره لابهلای نخلها پنهان میشود. احساس خوبی به او دست میدهد از این حرکت خورشید.
به اتاق خود میرود. چادر را بر روی مبل کنفی میاندازد و به سمت اتاق خواب میرود. خود را بر روی تخت رها میکند و به سقف خیره میشود. چند ثانیهای در این حالت میماند تا این که چشمش به پیراهن رضا میافتد که کنار دستش بر روی تخت افتاده. هنوز از وجود رضا گرم است، انگار همین حالا آن را از تن بیرون آورده. پیراهن را بر روی صورتش میگذارد و با تمام وجود آن را میبوید. سوزشی درون چشمانش احساس میکند. قطرههای اشک به داخل گوشش میریزد.
با صدای مادر به خود میآید: «رفت؟»
سالومه پیراهن را از روی صورتش کنار میزند و نگاهی به مادرش میاندازد که دست به کمر کنار در ایستاده.
«رفت... آره...» و آهی از سینه بیرون میدهد.
مادر پرده اتاق را کنار میکشد تا نور به داخل بیاید:
«پا شو بیا اون طرف، تنها نمون که فکر و خیال کنی... دارم غذا میکشم... آش هم باید بپزیم، برای رضا... پدرت هم این قدر غر زد که نگو... کلافهام کرده، بلند شو کار زیاد داریم». و از همان راهی که آمده بر میگردد.
سالومه به آرامی بلند میشود، با دیدن مادر نیرویی تازه میگیرد. یاد زجرهای او که میافتد میفهمد دوری همسرش زیاد هم نباید سخت باشد، آن هم در مقابل سختیهای مادر که در تابستان سال ۵۸ کشید. وقتی خبر بمبگذاری داخل قطاری را که برادران دوقلویش در آن بودند به مادرش دادند، چه حالی داشت؛ تا یک ماه با کسی حرف نمیزد و فقط به نقطهای زل میزد. همه فکر میکردند او دوام نمیآورد و کارش به جنون خواهد کشید. اما یک روز صبح، او خندان از پله خانه پایین آمد و رو به اعضای خانواده گفت که خوابشان را دیده. دو پسرش به او گفتهاند که جایمان خوب است و به زودی تو هم به کنار ما میآیی... . با این وعده آنها حال او خوب شد. و اینک هر روز به این امید از خواب برمیخیزد.
فرمت محتوا | epub |
حجم | 2.۰۳ مگابایت |
تعداد صفحات | 216 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۷:۱۲:۰۰ |
نویسنده | بهارک کشاورز |
ناشر | انتشارات البرز |
زبان | فارسی |
تاریخ انتشار | ۱۳۹۴/۰۵/۳۱ |
قیمت ارزی | 4 دلار |
مطالعه و دانلود فایل | فقط در فیدیبو |