یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. در روزگاران قدیم سه خواهر با هم زندگی میکردند. هر روز این سه خواهر برای پرکردن کوزههای آب از رودخانه نزدیک خانهاشان، از منزل بیرون میرفتند، تا هم تفریحی کرده باشند و هم از کارِ خانه اندکی فارغ شده باشند.
یک روز هنگام برگشتن از چشمه، درحالیکه کوزههای آب روی سرشان بود، با یکدیگر گرم صحبت بودند و هر یک از آنها حرفی میزد و چیزی میگفت تا درازی و سختی راه را با گرمی سخنانشان کوتاه و هموار کنند. کمی که راه رفتند، نزدیک جوی آب در سایه دیواری نشستند تا کمی خستگی در کنند. خواهر بزرگتر به خواهر وسطی گفت: «خواهر! بیایید هر کدام از ما آرزوهای خودمان را بگوییم». همگی پذیرفتند.