''چمن'' در اتاق نشسته بود. از پنجرهی تمامقد اتاق میتوانست باغچه را ببیند. درختهای تنومند توی باغچه او را صدا میزدند.
ـ بیا! بیا برای آخرین بار درخت بشو! بیا توی باغچه!
''چمن'' دلش میخواست باد شود و از آن اتاق، از آن حیاط و از آن خانه برود. آن هم برای همیشه!''چمن'' در اتاق نشسته بود. از پنجرهی تمامقد اتاق میتوانست باغچه را ببیند. درختهای تنومند توی باغچه او را صدا میزدند.
ـ بیا! بیا برای آخرین بار درخت بشو! بیا توی باغچه!
''چمن'' دلش میخواست باد شود و از آن اتاق، از آن حیاط و از آن خانه برود. آن هم برای همیشه!