ستون های دود در چند دقیقه نقطه شهر به وضوح به چشم می خورد. عده ای در خیابان در حال دویدن بودند. صدای آژیر آمبولانس ها و بوق ماشین ها قطع نمی شد. هایده روی لبه پنجره نشست و سرش را به شیشه تکیه داد. آلفرد نیز به او ملحق شد. هر دو به غوغایی که در خیابان ها بر پا شده بود چشم داشتند. دو کامیون نظامی در حالی که سربازان مسلحی را در خود جای داده بود با سرعت سینه خیابان را شکافتند و از برابر چشم آنان رد شدند. هر دو به یک فنجان قهوه داغ نیاز داشتند.