ما مسخ شدیم، مسخ چیزهایی که نمی دونیم کجان!
هر روز به چهره مردم شهر نگاه می کنیم و به این فکر می کنیم که مرد چاق رئیس بانک سر کوچه با کت و شلوار سرمه ای یا استاد ادبیاتمون با چشم های سبزش یا پیرمرد استخوانی تا ابتد نشسته روی نیمکت پارک ته کوچه و صدها و هزاران مرد و زن دیگه ای که توی روزهام از کنارشون رد می شوم چه چیز گم کرده ای دارند؟
یعنی همه این مردم چیزی دارن که نمی دونن کجاست؟