
نشستم روی نزدیک ترین صندلی و با خودم فکر کردم چطور میتوانم مسیری را که دو نفری آمده بودیم تنها برگردم. بغض امانم را بریده بود. کاش داد میزدم و میگفتم دوستش دارم. مگر مطمئن نبودم؟ بودم. این تنها چیزی بود که ذره ای به آن شک نداشتم پس چرا نگفتم؟ از دست خودم عصبانی بودم. در عالم خیال، پسربچه ای شر و مهارنشدنی، ناجی ام میشد و ترمز اضطراری قطار را میکشید. قطار می ایستاد. من بلندگوی مرد دست فروش را میگرفتم و می دویدم سمت قطار. بی وقفه فریاد زنان به او میگفتم دوستش دارم. او هم روی پنجره قطار برایم نقطه های بی انتها میکشید. نگاهش میکردم نگاهم می کرد. لبخند میزدم لبخند میزد. میرفتم داخل قطار و مینشستم کنارش. خوراکی هایمان را با هم نصف میکردیم. خوابم میبرد و سرم خم میشد روی شانه اش سرم را نوازش میکرد و متمرکز میشد بدون تکان اضافه بماند سرجايش بعد با خوشحالی و حال خوب خاطراتی می ساختیم که هیچ وقت فراموش نشود.
-از متن کتاب-
| فرمت محتوا | pdf |
| حجم | 1.۹۴ کیلوبایت |
| تعداد صفحات | 94 صفحه |
| زمان تقریبی مطالعه | ۰۰:۰۰ |
| نویسنده | مهدی دانا |
| ناشر | انتشارات البرز |
| زبان | فارسی |
| تاریخ انتشار | ۱۴۰۴/۰۸/۱۹ |
| قیمت ارزی | 3 دلار |
| مطالعه و دانلود فایل | فقط در فیدیبو |