
در قبرستان ظهیرالدوله نبش قبرهایی به طور پنهانی صورت می گیرد و افراد ناشناسی به دنبال گنجی، قبرهای قبرستان را زیر و رو می کنند. نگهبان قبرستان که پیرمرد بدهیبتی است، در آنجا زندگی مرموزی دارد که از خادمین شاهزاده عزالسلطنه بوده... او از حضور این افراد ناشناس باخبر می شود و با دیدن قبرهای شکافته شده ی رجال قاجار خاطراتی وحشتناک در ذهنش جان می گیرند و او را به دوران جوانی اش می برند...
شبی که سر بریده ی صالح بیک را برای عزالسلطنه برد باران می بارید. زیر باران روبروی در عمارت داخل باغ ایستاده بود که عزالسلطنه با صورتی برافروخته بیرون آمد. موهای سفیدِ خیس از عرقش به پیشانی اش چسبیده بود. پشت هم سرفه می کرد و از چشمهایش اشک می آمد. وقتی خادم سر را از کیسه بیرون آورد و چشمهای عزالسلطنه به آن افتاد، نفس عمیقی کشید و گفت،
«زیر دومین درخت افرا چالش کن و بیا... به بهار می گویم برایت چای بیاورد»
| فرمت محتوا | pdf |
| حجم | 3.۲۷ کیلوبایت |
| تعداد صفحات | 184 صفحه |
| زمان تقریبی مطالعه | ۰۰:۰۰ |
| نویسنده | صفورا مردانی |
| ناشر |