به بخش ICU که رسیدیم با گان و کفش استریل بالای سر دختر رفتیم. چشمهای نیمهبازش، بیفروغ به جایی ناپیدا خیره مانده بود و سینه جوانش با ریتمی هماهنگ با فسفس دستگاه تنفس مصنوعی بالا و پایین میرفت. معصوم و بیگناه. انگار داشت خواب مدرسه را میدید و ما آمده بودیم تا بیدارش کنیم: «هانیه بلند شو.»