لکههای روی پوستت را ببین
روحم را گرسنه از سرزمینت نمیبرم
و بر مشامِ نادیده بخار میوزد.
اینکه در شب از آن میدوی من است
آنقدر ترسیده در آن مکثهای بلند
که بگوید دوستم نداشته باشی عجوزه میمیرم
اما
در آنِ واحد مقدس و تنهاست
کسی که در این من
قرار بود برایت پیامبری کند.