ساقیا می؛ که بدل آتش خصمانه زدند
هستیام سوخت مرا شعله به کاشانه زدند
چه شراری که باین خانه ویرانه زدند
دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند
گِل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
عرش والا شده مغروق به دریای سکوت
ز بنی آدم و عالم همه مست از جبروت
جمله در خلسه این دشت سراسیمه و لوت
ساکنان حرم سر و عفاف ملکوت
با من راه نشین باده مستانه زدند
مستی رند بیک جرعه ز پیمانه منه
بوسه بر لعل لب و صورت جانانه بده
بیخبر از دو جهان سر؛ دم مستانه بده
جنگ هفتاد و دو ملت؛ همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت؛ ره افسانه زدند