آرزو نکن جانم!
آدمها و مشتقاتش را آرزو نکن که برآورده شدن بلد نیستند.
رویاهایت را تا زمان شدنی شدن در امنترین نقطهی اتاق، میان محرمانههایت احتکار کن.
مبادا خواسته و رویاهایت را جار بزنی!
پنهان نگه دار که آدمها به دنبال مثال نقض برای شدنیها میگردند،
و به هر دری میزنند تا آن روی سکهات را ببینند.
هرگز نگو میتوانم که حتم به یقین زمین میخوری،
یا بهتر بگویم زمینت میزنند تا نشدنت را به رخت بکشند.
نپرس چرا!
چون شدنیهای زندگی تو همان محالات خاک خوردهی کنج ذهنشان
و ظاهر زندگی تو آشکار کنندهی باطن زندگی غرق در دریای یأس آنها است.
دیدن این که باور تو از داشتهها و نداشتههای آنها تجاوز کرده، سخت است.
پس چشم ندوز به محالات
دل نبند به رسیدنها
که بعضی نرسیدنها حکم رسیدن دارند!
و دست رد میزنیم بر سینه راهها رفته و نرفته
از خودمان که بپرسیم، آخرش که چه؟
فراتر از هر گمانی،
میرسد روزی که شکرانهی نرسیدنهای زیادی را به جا خواهی آورد.
روزی که روی ماه خدا را می بوسی که تو را بیشتر از خودت دوست داشت
و امضایش پای خواستههای واهیات حک نشد.
-بخشی از کتاب-