نمیدانم راه و رسمش این است که کسی برای اولین کتابش مقدمهای بنویسد یا نه. ولی خب تولد این «اولین» برای من بسیار ارزشمند است. دلیلش را اگر بخواهم توضیح بدهم، برمیگردد به زمستان خیلی سال پیش. به آن نیمهشبی که من و وحید برادرم در تاریکی یکی از اتاقهای خانهی قدیمیمان روبهروی هم چمباتمه زده بودیم و مستأصل نمیدانستیم باید کجا برویم، چه کار کنیم و دست به دامان چه کسی بشویم. شب قبل مامان بانو به کُما رفته بود و دکترها بعد جلسهای کوتاه، آب پاکی را ریختند روی دستمان. گفتند درجهی هوشیاریاش بین یک و دو است. یعنی بخش زیادی از سلولهای مغز تخریب شده و بروید فرم اهدای اعضا را امضا کنید و آمادهی مراسم کفن و دفن بشوید. تودهی سیاهی در عکس ام.آر.آی سر مامان سرنوشت ما و خودش را در دست گرفته بود و میکشاندمان به هر روزنی که احتمال ضعیفی برای نجاتش بود. باید با مامان خداحافظی میکردیم. با تمام آنچه که در وجود من و وحید و پدرم کاشته بود و هر روز از آن مراقبت کرده بود. با عطر خاطرهها و حضور باشکوهش. خداحافظی میسر نبود. نمیتوانستیم باور کنیم ستون و قوام خانوادهمان به سفر همیشگی برود. هر لحظه که موبایلهایمان زنگ میخورد فکر میکردیم قرار است خبر نهایی را به ما بدهند. آن تودهی لعنتی سیاه شده بود تنها تصویر ذهنی زندگیمان. شده بود صخرهای تیز که طناب کوهنورد کارکشتهای را هر لحظه میخراشید و به سقوط نزدیکش میکرد. تا اینکه بیست روز گذشت و در روزی برفی که به بیمارستان رسیدیم، رئیس آی.سی.یو خبر داد درجهی هوشیاری مامان از یک به سه رسیده است. عفریت تیرهی ناامیدی آنقدر در بندبند وجودمان لانه کرده بود که نتوانستیم در باورمان حتی تصوری از بازگشت مامان به زندگی تداعی کنیم. فردای آن روز درجهی هوشیاری به پنج رسید و فردایش به ده و مامان چشمهایش را باز کرد و آرامآرام به سمت دوازده حرکت کرد. و ما به سمت رهایی.
نمیدانستیم از فرط خوشحالی چه کنیم. گفتند معجزه شده. گفتند پروندهاش را میفرستیم دانشگاه علوم پزشکی که بررسی کنند و ببینند چه اتفاقی افتاده که به زندگی برگشته است.
دستگاههایی که به مامان وصل بود اجازهی حرف زدن به او نمیدادند. با ذوقوشوق رفتیم سراغش. تا ما را دید لبخند زد و اشکهایش سرازیر شد. ما سعی میکردیم گریه نکنیم. گفتم «چیزی نیست عزیزم. دیشب یهکم حالت بد شد، آوردیمت بیمارستان. چند روز دیگه مرخص میشی.» ترسیدیم بگوییم بیست روز در اعماق مرگ بودی، ترسیدیم بگوییم بیست روز بی تو، دنیا تکرار ناامنی و وحشت بود برایمان.
روز دوم بابا رفت داروهایش را بگیرد و ما تا پیش مامان پرواز کردیم.
ولی آن روز مامان لبخند نمیزد. هیچکس را نمیشناخت. هرچه گفتم «مامان، منم سعید پسرت...» فقط نگاه میکرد. گاهی به من، گاهی به پنجرهی آی.سی.یو.
هیچکس را نمیشناخت. نه من، نه برادرم، نه خواهرزادههایش، نه دوستانش، هیچکس، هیچکس. مامان هوشیار بود ولی ارتباطش با جهان پیرامونش قطع شده بود. تنها پل ارتباطی با گذشته، با حال، با انسانها با خودش... نابود شده بود.
رییس آی.سی.یو گفت «حافظهاش را از دست داده.»
تا اینکه بابا با کیسهای دارو آمد.
اشکریزان گفتیمش «مامان هیچکس رو نمیشناسه.»
گفت «مگه میشه؟»
آمدیم کنار تختش.
بابا گفت «بانو... بانو جون خوبی؟ چقدر امروز بهتری!»
مامان سرش را به سختی برگرداند به چشمهای بابا خیره شد. بابا لبخند زد. به چشمهای بابا خیره ماند. چند بار پلک زد. انگار چیز آشنایی دیده باشد با تعجب چشمهایش را ریز کرد.
بابا گفت «دکترها گفتن خوب خوب میشی.»
مامان اَبروهایش را درهم کشید، اشکهایش جاری شد و لبخند زد. انگار رازی سر به مُهر را گشوده باشد... این خاصیت عشق است.
عشق، دستهای خاطره و یادها را میگیرد و از ورای حافظه عبور میکند و انسان را به جهان پیوند میدهد.
انسان را با متروکترین و دستنیافتنیترین وجههی هستی آشتی میدهد.
از آن روز به بعد، از شوق زندگی دوبارهی مامان داستانهای چند هزار کلمهای در من متولد شدند و برای جاری شدن روی کاغذ از هم سبقت میگرفتند و شدند شکرانهی تولد دوبارهی مامان.
شدند بلاگردان چشمهای سیاه و پیشانی ترمهی ماهش.
شدند ترنم و ترانگی زندگیمان.
خوشحال بودیم که ستارهی بختمان از ظلام شب عبور کرد و به آغوش سپیده رسید.
بنظرم درکل کتاب خوبی بود .من داستان دشت بی تفنگ رو بیشتر دوست داشتم. والبته بنظرم اینکه همه ی داستان ها پایان غم انگیزی داشتند شاید درابتدا جذاب اما به مرور تکراری شد.