- بخشی از کتاب:
میرزا حسینعلی، هرروز صبح، سر ساعت معین، با سرداری سیاه، دکمههای انداخته، شلوار اتوزده و کفش مشکی براق، گامهای مرتب برمیداشت و از یکی از کوچههای طرف سرچشمه بیرون میآید. از جلوی مسجد سپهسالار میگذشت، از کوچهی صفی علیشاه پیچ میخورد و به مدرسه میرفت.
در میان راه، اطراف خودش را نگاه نمیکرد. مثلاینکه فکر او متوجه چیز مخصوصی بود. قیافهای نجیب و باوقار، چشمهای کوچک، لبهای برجسته و سبیلهای خرمایی داشت. ریش خودش را همیشه با ماشین میزد، خیلی متواضع و کمحرف بود.
ولی گاهی، طرف غروب، از دور، هیکل لاغر میرزا حسینعلی را بیرون دروازه میشد تشخیص داد که دستهایش را از پشت به هم وصل کرده، خیلی آهسته قدم میزد. سرش پایین، پشتش خمیده، مثلاینکه چیزی را جستجو میکرد. گاهی میایستاد و زمانی زیر لب با خودش حرف میزد.
مدیر مدرسه و سایر معلمان، نه از او خوششان میآمد و نه بدشان میآمد، بلکه یک تأثیر اسرارآمیز و دشوار در آنها میکرد. برعکس شاگردان که از او راضی بودند، چون نه دیدهشده بود که خشمناک بشود و نه اینکه کسی را بزند. خیلی آرم، تودار و با شاگردان دوستانه رفتار مینمود. از این رو معروف بود که کلاهش پشم ندارد، ولی با وجود این، شاگردان سر درس او مؤدب بودند و از او حساب میبردند.
تنها کسی که میانهاش با میرزا حسینعلی گرم بود و گاهی صحبت میانشان ردوبدل میشد، شیخ ابوالفضل، معلم عربی بود که خیلی ادعا داشت. پیوسته از درجهی ریاضت و کرامت خودش دم میزد که چند سال در عالم جذبه بوده، چند سال حرف نمیزده و خودش را فیلسوف دهر، جانشین بوعلی سینا و مولوی و جالینوس میدانست.