بارها این صحنه را در خواب دیده بودم، ملافههای سفید آویخته شده در بام بیمارستان و بوی الکلی که حتی در خواب تا مغز سرم رسوخ میکرد. نسیم بیوقفه به صورتم سیلی میزد و موهایم را آشفته میکرد.
درست یازده ماه و شانزده روز از اولین روزی که خود را آنجا یافته بودم، میگذشت. آن زمان بیست و پنج سال داشتم. چند صباحی بود که از دنیای خوش نوجوانی خداحافظی کرده بودم و چهقدر دشوار بهنظر میرسید وارد شدن به دنیای بزرگترها. وارد شدن به دنیایی که هیچ شباهتی به تصوراتم نداشت و دشوارتر از آن نرسیدن به آرزوهای کودکی البته بهجز، بزرگ شدن.