با شاهزادهی نامرئی رؤیاهام
رقصیدهام تا نیمهشب مهتاب
شانه به شانه
صورت به صورت...
و با دوازدهمین ضربه ساعت
لنگه کفش خیال
از پایم افتاده
تا سوار بر کالسکهی چوبین حقیقت
سرآسیمه برگردم به آشپزخانه
اضافهی شام را جمع کنم
و با زمزمهی آن ترانهی موهوم
همچنان که با خیال شاهزادهام میرقصم
ظرفها را بشورم...