ماشین را روشن کردم و پایم را روی پدال گاز فشردم. بیهوا داشبرد را باز کردم و سنگ محبوبم را از آن بیرون کشیدم. کمی به آن خیره شدم و در دستم فشردم.
شب از نیمه گذشته بود و خیابانها خلوت بود. سرعتم را زیاد کردم. دلم میخواست زودتر به نقطهی آرامشم برسم. چقدر حرف با او داشتم. دلم میخواست زودتر ببینمش و اینبار بدون اینکه او تلاشی بکند، خودم حرف بزنم. قلبم سنگین بود و دلم به سوی او پرمیکشید.
شیشهی ماشین هنوز کثیف بود. دایرههای سیاه و گلی، دیدم را بهم ریخته بود و من باز هم قمقمهی ماشین را پر نکرده بودم. کاش لااقل این هوای وارونهی آلوده میچرخید و قطرهای باران نجاتم میداد.
چشمانم را باریک کرده بودم، دستم با مشت بسته روی دنده بود و سنگ میان انگشتانم حس خنکی خوبی داشت. ولی دستم درد میکرد و انگشتانم از کتککاری زیاد هنوز میلرزید. سنگ را بوییدم و دوباره سر جایش گذاشتم. در لاین سرعت بودم و سرعتم از حساب خارج شده بود. ناگهان رنگ نارنجی شبتابی از میان درختان اتوبان بیرون پرید. جاروی دستیاش را تشخیص دادم. ترمز را با همهی جانم فشردم و فرمان را به سرعت به راست چرخاندم. ماشین از کنار آن نارنجی مظلوم و جاروی چوبی بلندش گذشت و بعد... حس رهایی همهی جانم را در بر گرفت.
بعد از ارکیان، پختگی قلم نویسنده بسیار مشهود است، گره در اواسط داستان مخاطب را غافلگیر میکند، شخصیت ها شکل گرفته و هرکدام درنوع خود ملموس و قابل فهمند، خود درگیری های شخصیت های اصلی کاملا فهم میشود
5
حالخوبکن ✨
آرامشبخش 🌱
خوشخوان 🪶
سرگرمکننده 🧩
پربار 🌳
آموزنده 🦉
از ارکیان محتوای پخته تری داشت و خیلی جالب بود. اینکه وسطای داستان تیکه های خنده دار خوب هم داره واقعا برام جذابه