هرکس باشد کفری میشود با این وضع. هرشب، نصف شب در این برف و سرما پا میشود میآید اینجا که چه؟ که آقا دلشان شبگردی میخواهد و منِ بیچاره باید خواب به خواب شوم. آخر این هم شد کار؟! وقتی زنگ تلفن به صدا درمیآید نمیداند با چه مکافاتی از بالکن میپرم پایین و میدوم سمتش. همین وقتهاست که گوشی را که برمیدارم و بوق ممتد تلفن میپیچد در گوشم، دوست دارم تا میتوانم داد بزنم و فحش بدهم. ولی سایهای میبینم که با پشت دست میزند به شیشه و لابد نگین انگشتریاش عقیق است که صدای سنگ و شیشه میدهد.
ـ آقا؟!... کدوم ور؟
بیشتر وقتها مسیر را خودم انتخاب میکنم. اگر بخواهد مسیر بگوید، فقط اشاره میکند و من میپیچم سمت دستی که بلند شده است. حتی سلام و علیک هم نمیکند. میدانم لال نیست. چون یک بار دیدم که تا من آماده شوم و سرویسم را در دفتر ثبت کنم، بیرون زیر نور تیر برق انگار داشت با موبایل حرف میزد؛ تازه، حتما شب اول گفته است که میخواهد یک ساعت در شهر بچرخد و حالا بیاینکه چیزی بگوید میزنیم به دل شهر و آنقدر اینور و آنور میرویم تا یک ساعتمان تمام شود و من از دستش خلاص شوم.
ـ آقا! خسته که نمیشین؟ ببخشیدا، مجبورم آروم برونم. خودتون که میبینین یخبندونه. آردی هم تا گاز بدی، پشتش میلغزه. برف و سرما و یخبندون پدر آدم و ماشین و آسفالت خیابان و هر چیز دیگهای رو تو این شهر درمیآره. اردبیله دیگه، دو تا فصل بیشتر نداره! یا پاییزه یا زمستون!
حالا نصف نصف هم نیستند. چهار ماه پاییز است و هشت ماه زمستان. میدانم اینها فرقی به حالش نمیکنند. همیشهی خدا شالگردن مشکی را میپیچد دور گردن و با آن یقهی سیخ پالتواش، شبیه گرگی میشود که نادر عکساش را توی آژانس چسبانده به دیوار و میگوید وقتی گرگها دنبال طعمه باشند، گوشهایشان اینطور سیخ میشود و آقای عبدی از پنجهی تیزشان میگوید و اینکه سم آنها طوریست که در برف فرو نمیرود و برف هرچه هم که نرم باشد، فرقی به حال گرگها ندارد.
ـ اَاَاَه، زهرمار! نصف شب هم دست از بوق ور نمیدارن ناکسها. بیا برو... خیابون یه این بزرگی باز اومده چپیده بغلم و هی چراغ و هی بوق!...
حرف که میزنم، در آینه زل میزند به چشمانم. نگاهش تیز است و همیشه روی آینه است. یعنی وقتی هم که نباشد، چشمانی در آینه هستند که زل میزنند به چشمانم. آنوقت است که بدنم مور مور میشود. عرق سردی میلغزد پشتم و حس میکنم که حالاست...
ـ بله؟ بفرما!... اینور؟ چشم.
- از متن کتاب -