نامم سامان است. سال ۱۳۴۸ در خانواده ای نسبتا متمول در کشور عزیزم ایران متولد شدم. به گفته مادرم نام مرا پدرم انتخاب کرده بودکه فردی نظامی و درجه دار ارتش بود. آن زمان نمیدانستم که درجه نظامی چیست... فقط میدانستم که پدرم در ارتش شاهنشاهی کیا و بیایی دارد. او بسیار منضبط، جدی، کم حرف و البته کمی هم خشن بود. قد و بالای بلندی داشت و من با همان کودکیام احساس می کردم که چه پدر خوشتیپی دارم اما هرگز جرأت حرف زدن و صمیمی شدن با او را نداشتم. هیچگاه به یاد ندارم که مرا بوسیده و یا در آغوش کشیده باشد. همیشه احساس می کردم که بین من و برادر بزرگترم با سربازان زیردستش در ارتش تفاوتی قائل نبود. با ورودش به خانه، سکوت حکمفرمایی میکرد. برادر بزرگترم داوود که در آن زمان ۱۹ سال داشت به تک اتاق آنطرف حیاط میرفت و خودش را در آن جا مشغول میکرد. مادر نیز فورا سفره شام را پهن کرده و خلاصه اینکه من و خواهر کوچکترم ساناز هم در زیر لحاف کرسی گوشه اتاق پنهان میشدیم.. مادرم شام را زودتر به من و خواهرم میداد تا بعد از آمدن پدرم در زیر کرسی خوابمان نبرد...
-از متن کتاب-