باد پاییزی کولاک میکرد بارون نم نم می بارید دبیرستان دخترانه تازه تعطیل شده بود و خیابان حسابی شلوغ بود دخترا یکی یکی و چند تا چند تا با هم بیرون می اومدن بعضی دست تو دست هم می خندیدن و حرف می زدن بعضی ها با عجله و تند و تند قدم برمی داشتند کمی دورتر ماشین پاترول نوک مدادی پارک شده و چهار پسر توش مشغول کنترل دخترها بودن پسری که پشت فرمان نشسته بود رائین بود بچه یکی یکدونه تیمسار معتضدی بغل دستیش دوستش مسعود دانشجویی شلوغ و شوخ و شنگ و از یک خانواده معمولی رائین سرش غر زد:
-جون من خیال نداری که علاف کنی و دخترا رو بشماری؟
مسعود غیرتی شد:
-از تو یکی توقع ندارم اینجوری حساب کنی منو بگو که رو توحساب میکردم این پسره الدنگ رو ادب کنی.
امیر و منوچهر که همیشه آویزون این دو تا بودن عقب نشسته بودند امیر خندید و گفت:
-اولا اگه دخترا را بشماریم کم میشن دوما تو هم زیادی سخت میگیری اول پسر رو گیر بیار بعداً نقشه بکش سرشو با ماشین نمره یک بزنی یا دو؟