بیخودی امیدواریم. ظاهراً تا دنیا دنیاست قرار نیست روی خوشی را ببینیم. خوشبینی ما، هر بار همدیگر را میبوسیم، باهم حرف میزنیم یا شراب نابی را مینوشیم که از بد روزگار دیگر ته کشیده، مثل علفی هرز برای خودش قد میکشد. تسلیمشدن هم همین است: یک روز نحس زهر شکست جلوِ چشمهایت جوانه میزند و قد میکشد. قوهاش را از چیزهای پیشپاافتادهای میگیرد که وقتی اوضاع روبهراه بود امکان نداشت آسیبی به ما بزند، اما وقتی آخرین ضربه درست لحظهای از راه میرسد که دیگر جانی در تنمان نمانده، با خاک یکسان میشویم. یکدفعه، همان چیزی که روزی عددی برایمان نبود ریشهمان را میزند. چیزی شبیه به تلهای که شکارچی ماهری سر راهمان قرار میدهد و ما که سرمان با طعمه گرم است هیچ متوجهش نمیشویم؛ و چرا انکار کنیم؟ در عوض ما هم تا روزی که میتوانستیم با هزار جور دوزوکلک شکار کردیم و از انواع و اقسام تلهها و طعمهها استفاده کردیم و پشت پوششهای مسخره، اما بهدردبخور، قایم شدیم.