این کتاب قصۀ خودنوشت مردی هشتادساله است که در زندگیاش هر لحظه که خواسته بایستد و نفسی تازه کند، چشمش به کمبودها و رنجهای دیگران افتاده و همین او را به ادامۀ دویدن واداشته است. کسی که برای شناختن دنیای بهتر، منتظر هیچ دولت و ارگانی نمانده و با دست خالی معجزه کرده و پیش رفته. معلولان را سروسامان داده، صدها مدرسه ساخته، مسجدهای زیادی را بنا کرده یا بهبود داده، نمازخانه و ورزشگاه و خانه برای محرومان ساخته و بیشتر از همۀ اینها، «دلها» را آباد کرده است. بااینهمه، هر وقت کسی از او تشکر کرده، بالا را نگاه کرده و از ته قلبش گفته: «به خدا که من هیچکاره بودم!» هذا من فضل ربی...