همین طور که بریدهبریده نفس میزنم و بالا میآورم و حلقم میسوزد، یک تکه کلوخ از روی زمین برمیدارم و باغیظ پرت میکنم طرفش. همین که میخورد به شانه چپش انگار جگرم حال میآید. دوباره داد میزند:
«خاکبهتوسرت، خاکبهتوسرت، بیا بِبُر سر این حیوون رو تا غروب نشده. میگه الان برمیگردن مهمونا» و خودش پشتش را میکند به من و میرود.
با گوشه آستین دور دهانم را پاک میکنم. مهمانها! حالا این مردک آدمکش هم شده مهمان! نامرد از همان دم مرز که ابونعیم نشانش داد و افتادهام پیاش اقبال دارد. سفره و قسمتش هرجا میرود پهن است. به جهنم! به درک! بگذار این آخری را خوب بلنباند. همین یکیدوروزه که کارش را تمام کنم تلافی همهاش درمیآید؛ اصلاً باید همان دیشب تمامش میکردم؛ هم خلوت بود و هم میشد بیصدا دخلش را آورد. اگر آن پنج نفر بیکار همراهش دم آخری نیامده بودند کنارش بخوابند، الان دیگر جگرم خنک شده بود. حالا هم فرقی به حالش ندارد، همین امشب و فرداست که بکشمش و خلاص.