چرا یک کشور قدرتمند به کشوری ضعیف حمله میکند؟ پاسخی که میتوان داد این است که کشور قدرتمند معمولاً برای تحمیل ایدئولوژی خود، برای افزایش و گسترش قدرت خویش یا به منظور سلطه و کنترل بر منابع و ذخایر ارزشمند کشور ضعیفتر چنین تهاجمی را توجیه میکند. مجموعهای از تمامی این سه عامل ایالات متحده را بر آن داشته است که طی سده پیشین به طور مداوم دامنه قدرت خود را در سراسر پهنه گیتی گسترش دهد و به اینگونه تهاجمات دست یازد. این کتاب آشکارترین و مستقیمترین اَشکال مداخله آمریکا برای ساقط کردن دولتهای خارجی را مورد بررسی و مطالعه قرار میدهد.
تهاجم به عراق در سال ۲۰۰۳ داستانی استثنایی و منحصر به فرد نبود. این ماجرا نقطه اوج یک دوران صد و ده ساله بود که طی آن آمریکاییها چهارده دولت خارجی را که به دلایل گوناگون ایدئولوژیکی، سیاسی و اقتصادی از آنها ناخشنود بودند سرنگون کردند. «تغییر رژیم» در عراق، همانگونه که در تمامی عملیاتهای براندازی دیده شده است، به نظر میرسد برای مدتی ـ مدت بسیار کوتاهی ـ کارآیی داشته باشد. اما بههرحال اکنون کاملاً آشکار است که این اقدام پیامدهای دردناک ناخواستهای دربر دارد. چنین پیامدهایی در اغلب کودتاها، شورشهای ساختگی و نیز به دنبال حملاتی که ایالات متحده به آن دست یازید تا حکومتهایی را که مورد اعتمادش نبودند یا موجب وحشتش میشدند براندازد، وجود داشت.
ایالات متحده برای وادار ساختن سایر کشورها به پیروی و گوش به فرمان بودن، ابزارها و راهکارهای گوناگونی به کار میگیرد. در موارد بسیاری روی تاکتیکهای محترمانه دیپلماسی تکیه میکند، پاداشهای سخاوتمندانهای به دولتهای حامی منافع آمریکا وعده میدهد و حکومتهایی را که از در مخالفت درآیند به تلافی و انتقام تهدید میکند. در برخی موارد از رژیمهای دوست و همراه که با طوفان خشم مردمان خود یا شورشهای داخلی مواجه میشوند دفاع میکند. در مواردی هم به طور کامل از کودتاها یا شورشهایی که دیگران سازمان دادهاند حمایت کرده است.
این کتاب پیرامون هیچ یک از راههایی که آمریکاییان از طریق آنها دنیای مدرن را شکل دادهاند سخن نمیگوید بلکه تنها افراطیترین موارد، یعنی مواردی را که در آنها ایالات متحده به طور مستقیم عملیات براندازی رهبران خارجی را سازمان داده و به انجام رسانده است، بررسی میکند. هیچ کشوری در عصر جدید اینگونه به دفعات و اینگونه در سرزمینهای دور از مرزهای خود چنین اقداماتی مرتکب نشده است.
ماجراهای عملیات «تغییر رژیم» به شکلی خیرهکننده شورانگیز و مهیجند. در این ماجراها از مردمانی میهنپرست و خدمتگزار و افرادی پست و بیوجدان، از انگیزههای والا و سودجوییهای حقیرانه، از دلاوریها و شهامتهای فوقالعاده و خیانتهای بیرحمانه سخن میرود. این کتاب برای اولین بار تمامی اینها را با هم میآورد اما منظور از آنچه رخ داده فراتر است. با وارسی و پرداختن به این عملیات به عنوان زنجیرهای به هم پیوسته، نه یک سلسله از حوادث بیارتباط با یکدیگر، این نوشتار درصدد یافتن آن چیزی است که در همه آنها مشترک است. این کتاب دو پرسش اساسی مطرح میکند و سعی دارد به آنها پاسخ دهد: اول اینکه چرا ایالات متحده به چنین اقداماتی دست میزند؟ و دوم آنکه پیامدهای بلندمدت این عملیات چیست؟
تنظیم فهرستی از کشورهایی که حکومتهایشان توسط ایالات متحده ساقط شدهاند، آنگونه که مینماید، کار آسانی نیست. در این کتاب تنها به مواردی پرداخته شده که در آنها ایالات متحده نقش تعیینکنندهای در براندازی یک حکومت ایفا کرده است. به عنوان مثال، شیلی میتواند در این فهرست باشد چون با وجود عوامل متعدد و فراوانی که باعث میشدند تا کار به کودتای ۱۹۷۳ در آن کشور برسد، نقش آمریکا در آن تعیینکننده بود. اندونزی، برزیل و کنگو در این فهرست جایی ندارند زیرا آمریکا در سرنگونی دولتهای این کشورها طی سالهای دهه ۱۹۶۰ تنها نقشی جانبی داشت. به همین ترتیب مکزیک، هائیتی یا جمهوری دومینیکن ـ کشورهایی که مورد تهاجم نظامی ایالات متحده قرار گرفتند ولی رهبران آن کشورها ساقط نشدند ـ نیز در این فهرست جا ندارند.
تاریخچه یک قرن عملیات «تغییر رژیم» توسط آمریکا با براندازی حکومت سلطنتی در هاوایی به سال ۱۸۹۳ آغاز شد. این اقدام کاری مرددانه، بدون اعتماد به نفس، ناشیانه و همراه با دستپاچگی بود. میشود آن را یک تراژدی فرهنگی نامید که به شکل یک اپرای کمدی روی صحنه آمد. در عینحال که عملیات نظامی نبود ولی بدون پیاده شدن نیروهای آمریکایی احتمالا نمیتوانست موفقیتآمیز باشد. رئیسجمهور وقت ایالات متحده انجام عملیات را تصویب کرد اما بهمحض رویداد آن رئیسجمهور جدید، آن را تقبیح و محکوم کرد.
از همان زمان آمریکاییها بر سر این مسئله که آیا براندازی رژیمهای خارجی اصولا فکر خوبی است یا خیر دچار اختلاف نظر و تشتت آرا شدند.
ساقط کردن ملکه هاوایی مجادله و مباحثهای سیاسی را مجدداًبه راه انداخت که نیمقرن قبل در خلال جنگ مکزیک برای اولینبار آغاز شده بود. این مباحثه، که جوهره آن پیرامون نقشی است که ایالات متحده باید در دنیا ایفا کند، تا به امروز ادامه دارد؛ بحث و گفتگویی که پس از تهاجم به عراق بار دیگر عنوان اصلی صفحات اول رسانهها شد.
عظمت قدرت آمریکا در انقلاب ۱۸۹۳ هاوایی جایی نداشت در حالیکه در جنگ اسپانیا آمریکا که پنج سال بعد رخ داد، عکس این مطلب مصداق دارد. این جنگ در واقع دو نبرد جداگانه بود. نبرد اول زمانی انجام شد که ایالات متحده به کمک میهنپرستانی که با استعمارگران اسپانیایی میجنگیدند برآمد. پس از آن، نبرد دوم هنگامی آغاز شد که آمریکا همان جنگجویان میهنپرست را زیر فشار قرار داد تا اطمینان یابد ملتهای تازه از بند رها شده به جای آنکه استقلال واقعی داشته باشند به صورت تحتالحمایه آمریکا باقی خواهند ماند. از این نبردها و برخوردها یک ایده کاملاً تازه از آمریکا، ایدهای به مراتب جاهطلبانهتر و بلندپروازانهتر از ایدههای پیشین، زاده شد. این نبردها سرآغاز عصری است که در آن ایالات متحده حق مداخله در هر نقطه جهان را برای خود فرض انگاشته است و این حق را نه تنها با تأثیر گذاشتن روی دولتهای خارجی یا وادار کردن آنها بلکه با سرنگون کردن آنها نیز اعمال میکند.
رؤسای جمهور ایالات متحده در هاوایی و در کشورهایی که به سال ۱۸۹۸ علیه اسپانیا به پا خاستند سیاستهای مداخلهجویانه تازه خود را به آزمایش گذاشتند و آن را گسترش دادند. ولی در واقع آنها در این مناطق در قبال اوضاع و احوال و شرایطی که توسط دیگران به وجود آمده بود واکنش نشان دادند. در سال ۱۹۰۹ هنگامی که ویلیام هوارد تافت، رئیسجمهور ایالات متحده، دستور ساقط کردن خوزه سانتوز زلایا، رئیسجمهور نیکاراگوئه، را صادر کرد اولینبار بود که یک رئیسجمهور آمریکا رأساًو مستقلا برای سرنگون کردن یک رهبر خارجی اقدام میکرد. تافت مدعی شد که اقدام او برای حمایت از امنیت آمریکا و گسترش اصول دموکراتیک است اما هدف واقعی او دفاع از حقوق کمپانیهای آمریکایی در نیکاراگوئه بود تا هرگونه میخواهند عمل کنند. به معنای دقیق کلمه، تافت بر حق ایالات متحده برای تحمیل شکل دلخواه ثبات بر کشورهای خارجی، تأکید داشت. به این ترتیب الگو و مدلی ایجاد شد. در طول قرن بیستم و در سالهای آغازین قرن بیست و یکم ایالات متحده به دفعات از قدرت نظامی خود، و نیز از توان سرویسهای مخفی خویش، برای براندازی رژیمهایی که از حمایت منافع آمریکا سر باز زدند، استفاده کرده است. هر بار هم مداخله خود را در پس لفاظیهای امنیت ملی یا آزادسازی پنهان میکند. در اغلب این موارد، اقدام ایالات متحده دلایل اقتصادی داشته و عمدتاًبرای استقرار، گسترش و دفاع از حق آمریکاییان برای انجام امور تجاری و بازرگانی در سراسر جهان، بدون هیچگونه دخالت و کنترلی، بوده است.
دنیا در قرن بیستم توسط نیروهای سهمگینی شکل تازهای به خود گرفت. یکی از بنیادیترین آنها سر برآوردن بنگاههای بازرگانی چند ملیتی است که در یک کشور مستقر هستند ولی تمام سود خود را از سایر کشورها به دست میآورند. این مؤسسات و افرادی که آنها را اداره میکنند، ثروت هنگفت و نفوذ سیاسی بیچون و چرا کسب کردهاند. به منظور ایجاد موازنه با آنها جنبشهای مدنی، اتحادیههای کارگری و احزاب سیاسی تشکیل شدند و فعالیت کردند. اما در ایالات متحده اینگونه نهادها هرگز نتوانستند به قدرتی که کورپوریشنها از آن برخوردار بودند نزدیک شوند. کورپوریشنها در اذهان عامه خود را با آرمانهایی نظیر داد و ستد آزاد، سختکوشی و موفقیت فردی معرفی میکنند. آنها همچنین با انجام تمهیدات لازم جایگاههای مهم در واشنگتن را به دوستان و حامیان خود واگذار میکنند.
از قضای روزگار، همزمان با سر برآوردن ایالات متحده به عنوان یک قدرت بزرگ، کورپوریشنهای چند ملیتی هم به عنوان یک نیروی تعیینکننده در امور جهان، ظاهر شدند. این بنگاههای اقتصادی متوقع بودند که دولت در خارج، از سوی آنان عمل کند و حتی تا مرحله ساقط کردن رهبران خارجیِ غیر همسو با آنها پیش رود. رؤسای جمهور بعدی همگی موافق بودند که این راه خوبی برای ارتقای منافع آمریکاست.
دفاع از قدرت و منافع کورپوریشنها تنها دلیل ایالات متحده برای براندازی دولتهای خارجی نبوده و نیست. از همان ابتدای تاریخ، اقوام و مردمان قدرتمند به طوایف و مردم ضعیفتر حمله میکردند. اساسیترین علت این امر فراچنگ آوردن هر چه بیشتر آن چیزی است که داشتنش مفید است. در دنیای مدرن کورپوریشنها نهادهایی هستند که کشورها برای کسب ثروت بیشتر به کار میگیرند. آنان پیشقراول قدرت آمریکا شدهاند و به چالش طلبیدن آنان معادل با به چالش طلبیدن ایالات متحده شده است. هنگامی که آمریکاییها رهبر یک کشور خارجی را که جرئت میکند به چنین چالشی دست یازد سرنگون میکنند نه تنها بر حقوق خود در آن کشور خاص تأکید دارند بلکه پیام روشنی هم به سایر کشورها میفرستند.
تأثیر و نفوذی که قدرت اقتصادی بر سیاست خارجی اعمال میکند، از همان روزهایی که کشاورزان جاهطلب هاوایی دریافتند با الحاق جزایر خود به ایالات متحده قادر خواهند بود محصول شکر خود را بدون پرداخت عوارض واردات به بازارهای سرزمین اصلی سرازیر کنند بیش از حد افزایش یافته است. همچنان که سالهای قرن بیستم یکی پس از دیگری سپری میشد غولهای بازرگانی ـ صنعتی و مدافعان آنان قدمی از تأثیرگذاری بر طراحان سیاسی فراتر رفتند و خود سیاستپرداز و خطدهنده شدند. چهرهای که به کاملترین وجه این یکی شدن و درهم بود که چند دهه برای قدرتمندترین کورپوریشنهای جهان کار کرد و سرانجام وزیر خارجه ایالات متحده شد. دالس بود که دستور انجام کودتای سال ۱۹۵۳ ایران را با هدف امنیت بخشیدن به فعالیت کمپانیهای نفتی آمریکایی در خاورمیانه، صادر کرد و بر اجرای آن نظارت داشت. یک سال بعد، دستور انجام کودتای دیگری را، این بار در گواتمالا، صادر کرد. دولت ناسیونالیست گواتمالا قدرت یونایتد فرویت را، که دفتر حقوقی پیشین دالس وکالت آن را برعهده داشت، به چالش طلبیده بود.