سطح هوشیاریاش آنقدر پایین بود که تنها چشم باز میکرد و با دیدن تاریکیهای مقابل نگاهش، بیقرار میشد. جان توی تنش نبود انگار. آنقدر ناتوان بود که دستهایش را بهزحمت حرکت میداد و بهمحض آنکه میخواست به دهانش نزدیک کند، شل میشد و روی تخت میافتاد. لولهای توی دهانش احساس میکرد که دلش میخواست با تمام وجود آن را بِکند و دور بیندازد اما ناتوان بود. نمیدانست چندساعت یا حتی چند روز بود که در آن وضعیت به سر میبرد اما با تمام وجود بیقراری میکرد و دلش میخواست کسی را ببیند یا حتی حس کند. گاهی بیهوش میشد و گاهی نیمههشیار. هرلحظه بهاندازهی چند سال میگذشت و او عاصی بود از تاریکیها. نمیدانست چهقدر گذشته بود اما این بار زور بیشتری در دستهایش احساس کرد و با تمام وجود دست برد تا آن لولهی مزاحم را از گلویش خارج کند اما قبل از هر اقدامی، صدای چند پرستار به گوشش رسید و اقداماتی انجام شد تا آن لوله از گلویش خارج شود. احساس تشنگی شدیدی داشت و خستگی بیانتهایی که تمام وجودش را تسلیمِ دوباره خوابیدن میکرد. نفهمید چه شد که باز هم در عالم بیخبری فرورفت و وقتی بههوش آمد که توانش را تا حدودی به دست آورده بود. چشم باز کرد و فریاد کشید:
- اینجا چرا تاریکه؟ کسی اینجا نیست؟
کلافه از ندیدن بود؛ کلافه از تمام دردهایی که احساس میکرد. چندین و چندبار دیگر صدا زد. از تاریکی به وحشت افتاده بود.
- نمیبینم. برقا رو روشن کنید. هورناز؟ کیمیا؟
اما دریغ از جوابی که دلخوشش کند. تمام وجودش گر گرفته بود و خشم داشت. آن تاریکی به قدر کافی کشنده بود و تقلاهایش به آن حس مزخرف، دامن میزد. غلتی زد و دستش را روی هر چیزی که کنارش بود به حرکت درآورد و پرتابشان کرد. دیوانه شده بود و جنونِ ندیدن، از او آدمی ساخته بود که تمام قدرتش را برای بههم ریختن اطرافش به کار میبرد. از تخت افتاد و نعره کشید:
- چشمام... نمیبینم... نمیتونم ببینم...