تَله بود؛
اما آن دو روحشان هم خبر نداشت و فکرش را هم نمیکردند گیر خواهند افتاد. هنگام ورود هیچکدام حتی حس بدی هم نداشتند. مثل دو نفر آدم غالب و پیروز وارد شدند. مثل دو نفر اسبسوارِ فیلمهای وسترن که بعد از یک سفر طولانی و گذر از دشت و رودخانه و دره و بیابان بالاخره به شهر رسیده باشند؛ شهری که میدانستند کلانتر ندارد. پشتشان هم به کلتهای کمریشان گرم بود و اطلاعاتی که با ایجاد رعب و وحشت و کمی هم چاشنی وعده و وعید از مزدورها و ترسوهای شهر گرفته بودند؛ عین دو جایزهبگیر.
همهجا شلوغ بود. مرد و زن و بچه پخش بودند؛ از زیرِ سایهبان ایوانِ بلوکها بگیر تا فضاهای سبز وسیعِ توی محوطه. آدم توی آدم میلولید. شنیده بودند چند ماه بعد از انقلاب، حاشیهنشینها و کولیها به مجتمع مسکونیِ آپارتمانهای مرتفع هجوم آوردهاند و هر کس هرکجا را میتوانسته برای خودش برداشته. آنکه زودتر رسیده واحدهای بیشتر و بهتری را صاحب شده بود؛ عین قانون جنگل. آنهایی هم که دیر رسیده بودند توی محوطه و جاهای دیگر چادر زده بودند. هر طرف چشم میگرداندند آدم بود؛ بزرگ و کوچک.
-از متن کتاب-