ـ «با تو خواهم بود...»
صدا مردانه و محو بود؛ از لایههای لغزان و تودرتو میآمد و در هوای مهآلود گم میشد. موتوری که میگذشت، او را متوجه خود کرد. ایستاده بود، دستها زیر بغل، آرام و بیحرکت. صدای موتور چون خط طویلی تا دور، تا آنجا که خاموشی بود، کشیده میشد. بزرگراه خلوت بود. جای خلوت بهتر بود. به ماشینهایی که گهگاه میگذشتند، چشم میدوخت. سوز سردی میآمد. حالا برای اینکه گرم شود، روی پاهایش جابهجا میشد. نور ماشینی را دید که لحظهبهلحظه نزدیکتر میشد، خود را زیر نور نارنجی چراغ کشید. ماشین با سرعت گذشت. نوک انگشتان در کفش ورنی از سرما کرخ شده بود. با دستهایش نوک انگشتانِ پا را که از کفش بیرون آورده بود، مالید. مهای رقیق بهآرامی پایین میآمد و او را در برمیگرفت. ماشینی بیتوقف گذشت و مه گرد او پیچید. آرام در حاشیهی خیابان پیش رفت. ماشینی از دوردست میآمد؛ پا را تندتر کرد تا به چراغ بعدی برسد. ماشین نزدیک شد، کمی آرام کرد. نگاهش را به سوی دیگر بزرگراه دوخت. چراغها بر فراز تپهی مقابل سوسو میزدند. ماشین آنسوتر ایستاده بود. زیرچشمی نگاه کرد. چراغ راهنمای ماشین روشنوخاموش میشد. اکنون ماشین عقبعقب میآمد. کیفش را در آغوش فشرد و به انتظار ایستاد. اکنون ماشین به او رسیده بود. صدای موسیقی ملایمی از پشت شیشههای بالاکشیده به گوش میآمد. جوانک با لبخند رنگپریدهای به او خیره شده بود و بعد رفته بود. مه غلیظتر شده بود. باز انگشتان پا را مالید و جابهجا شد. به یاد ساعت افتاد، آستین خزِ رنگپریده را کنار زد. شیشهی ساعت از تو بخار گرفته بود. عقربهها از نیمه ناپیدا بود. از کنار ردیف کاجها میگذشت. نوک سرخشدهی دماغ را مالید. پا را تندتر کرد. با خود فکر کرد اگر به چهارراه برسد، دیگر رها خواهد کرد و راهی خانه خواهد شد. دلش خواست بخوابد. ماشینی گذشت. دیگر تصمیم گرفته بود به خانه برود. خوابیدن را دوست داشت، رعشههای گرمونرم را و کش و واکشهای هذیانی را. سر پیچ اما ماشین به انتظار او ایستاده بود.
-بخشی از کتاب-