به کنار آینه میبرمت، میبوسمت
صبح که من برای تکهای نان از خانه به کوچه میروم
تو در خواب هستی
در شبهای بمباران چنان تو را بوسیدم که
گمانم ابر باران شد
در آن بندر مهآلود
نه گُل بود ـ نه امید بود
ما غرق شدن زنان و مردان را در مه
میدیدیم
بوسههای ما نه گزاف بود، نه دروغ بود
پناه بود
در برف و بوران
دختر ما تب داشت
تب چهل درجه
چگونه او را بردیم ـ کجا بردیم
صاحبخانه میخواست ما خانه و شهر آنان را
ترک گوییم
در تب چهل درجه دختر ما
ما شهر را ترک گفتیم ـ رها کردیم
در باران به شهر دیگری میرفتیم
غروب بود ـ باران بود ـ چمدانها
سنگین بود
دخترمان را که چهل درجه تب داشت
تا طبقهی سوم بردیم
جنگ بود
پلهها فراوان بود
چمدانها سنگین بود.