درباره عشق سال های فیلم فارسی و نوزایی سینمای ایران
گذشتهگرا نیستم و هیچوقت با حسرت و دریغ به گذشته نگاه نمیکنم. بچگی زیاد خوبی نداشتم و آنچنان که باید هم جوانی نکردم. پس برای چه باید با حسرت به گذشته بنگرم؟ اما اعتراف میکنم که در یک موضوع کاملاً گذشتهبازم: سینما. گاهی به دوستان جوانم میگویم دلم برایتان میسوزد، لذتی که ما از سینما بردیم، شما هیچوقت تجربه نکردید. سینما در دوران ما بهراستی جادو بود و فقط در سالن سینما که بیشباهت به یک معبد نبود، اتفاق میافتاد. ستارگانی را که دوست میداشتیم، فقط روی پردۀ سینما میدیدیم و نمیتوانستیم هر وقت که اراده کنیم، آنها را با تلویزیون و لپتاپ و تلفن همراه به خلوت خود بیاوریم. رفتن به سینما مثل به جا آوردن یک آیین بود. نمیتوانستیم فیلم را متوقف کنیم، جلو عقب ببریم یا در میانۀ فیلم به خود استراحت بدهیم. اما حالا سینما به اسباببازی قابل دسترسی بدل شده است که دیگر هیچ رمزوراز و جادویی ندارد.
من چهارمین فرزند خانوادۀ خود بودم. برادر بزرگم، بیژن، نقاش بود و سینما را نیز خیلی دوست داشت. خواهر بزرگم، منیژه، اهل شعر و ادب و موسیقی بود و به سینما نیز علاقه داشت. برادر دیگرم، بهروز، سه سال از من بزرگتر بود و فیلمهای وسترن و قهرمانی را بسیار دوست میداشت. خواهر و برادرهایم الفتی با فیلمهای ایرانی نداشتند: قصههایش همه شبیه به هم است، اتفاقهایش ساختگی و تصادفی و قابل پیشبینی است، بازیگرانش تصنعی بازی میکنند، تکنیک و فیلمبرداریاش ابتدایی است و توی ذوق میزند. اما مادرم بیشتر دوست میداشت که فیلم ایرانی ببیند: رقص و آواز دارد، اشک و شادی دارد، آدمهایش را میشناسیم، هرچه باشد از خودمان هستند. من هم به مادرم رفته بودم و فیلمهای ایرانی را بیشتر دوست داشتم.