برای یافتنِ پاسخ بگذارید تعریضی بزنیم به سرگذشتِ حس چشایی یا ذائقه در تاریخ فکر. در سنت تفکر مغرب زمین از دیرباز حس چشایی یا ذوقِ آدمیان را وارد بازیِ هنر نمیکردند. افلاطون در محاورۀ گرگیاس (از دهان سقراط) آشپزی را خوشخدمتی (یا چاپلوسی) میدانست و کار آشپزها را از جنس کار مشاطهها و سوفیستها میانگاشت. آشپزی در نگاه افلاطون حتی فن (یا تخنۀ یونانیها) هم نیست، بلکه بلد بودنِ یک جور قِلق است؛ مثل کاری که از فرط تکرار آن را یاد گرفته باشید. آشپز این قلق را بلد است که چطور به خورندۀ غذا به واسطۀ مزۀ دستپختش «حال بدهد». او دغدغهای دیگر جز این ندارد که خورندۀ دستپختش از خوردن آن لذت ببرد. افلاطون آشپزی را با طب مقایسه میکند. طب در نگاه افلاطون یک فن (تخنه) است. دغدغۀ طبیب این نیست که بیمار از خوردن دارو لذت ببرد، بلکه در پی سلامت اوست. اما آشپزها چربزباناند و میخواهند به مشتری خوشخدمتی کنند. پس مردم را جوری میفریبند که گمان کنند دغدغۀ سلامتی آنها را نیز دارند. حال آنکه بهواقع چنین نیست و آشپز «صورتک» بر چهره دارد و کارش فقط این است که مشتری را راضی کند. رضایت اما همیشه همنشین سلامت نیست. امر خوشایند (آنچه آدمی از آن لذت ببرد) و امر خیر (آنچه برای آدمی مطلوب است) برای آشپزها تفاوتی ندارد. اما در نگاه افلاطون، روح آدمها بهخوبی میداند فرق میان چربزبانی و خوشخدمتی با صناعت و فن چیست، در حالی که بدن ما مدام در پیِ حال کردنها و لذت بردنهای بیدرنگ و بیحساب و کتاب است. اَبدان آدمیان هواخواه آشپزیاند و ارواحِشان طرفدار طب. به بیان دیگر، بدن ما برخلافِ روحمان تفاوت میان چربزبانی و مهارت را نمیفهمد و فریب آشپزها را میخورد، اما روح که خوب میداند چربزبانی کجا و بلد بودن یک مهارت کجا گول هیچ آشپزی را نخواهد خورد.