شاید
تشنگی ما را
متوجه
پنجرهی بسته
کرد
به ما گفته
بودند
این پنجره
هیچوقت
باز نمیشود
ما
یک بار هم
از سرما
آموخته بودیم
که شب
و
خیابان
بیپایان
است
در تاریکی
دو سه کبریت
روشن کردیم
اما
پنجره
در مه و دود
گم بود
از ملکوت
بر سر ما
ستاره ریخت
اما
این معنای خوشبختی
نبود
در تاریکی هم
کسی نبود
که دستم را
در دستش
بگذارم.
-از متن کتاب-