
هزار فصل عاشقی
نسخه الکترونیک هزار فصل عاشقی به همراه هزاران کتاب دیگر از طریق اپلیکیشن رایگان فیدیبو در دسترس است. همین حالا دانلود کنید!
درباره هزار فصل عاشقی
دستش بیاختیار روی شیشهی اتاق کشیده شد و رد انگشتان سردش طرحهای کج و معوجی را روی شیشه برجای گذاشت. تنها همین دیوار شیشهای، اینروزها به اسرار دلش محرمترین محرم بود و میدانست که عشق ممنوعهی مانی شمس چگونه با گوشت و خون رؤیا عجین شده و چه آتشی بر دلش زده بود. چه اشکهای نوبرانهای که پشت همین اتاق I.C.U به جا مانده و به آن سوی مرز باریک شیشهای نرسیده بود. غوطهور میان افکارش گرمای دستی را روی شانهاش حس کرد. بهیکباره سرش را به عقب چرخاند و پریسا را پشت سرش با لباس فرم پزشکی دید. پریسا با دیدن رؤیا، سگرمههایش را درهم کشید و با حالتی تهاجمی پرسید: «هیچ معلومه تو اینجا چهکار میکنی؟ کی بهت اجازه داد بیای اینجا؟» رؤیا بهشدت جا خورد و مات و مبهوت دهان گشود: «پریساخانوم من فقط قصد داشتم حال مانی رو بپرسم!» پریسا لبهای کشیدهاش را با زبان تر کرد و بیحوصله گردنش را کج کرد. ـ رؤیا خواهش میکنم دیگه پاتو تو این بیمارستان نذار، میدونی که اگه خونوادهی مانی تورو اینجا ببینن چه فاجعهای بهبار میاد؟ پریسا بیراه هم نمیگفت؛ هرلحظه ایستادنش روبهروی این اتاق و دیدزدن مانی، مثل شکستن تابویی بود که رؤیا خطراتش را بهجان خریده بود. با ناراحتی سرش را پایین انداخت و از پس حصار شیشهای نگاهی دزدکی به درون اتاق انداخت. دیدزدن مانی با تمام این محدودیتها میارزید و عجیب بهجانش مینشست. سری بهنشانهی اطاعت برای پریسا تکان داد و با قدمهای بیرمق سمت خروجی سالن بهراه افتاد.
نظرات کاربران درباره هزار فصل عاشقی