
سوزش سرانگشتان
نسخه الکترونیک سوزش سرانگشتان به همراه هزاران کتاب دیگر از طریق اپلیکیشن رایگان فیدیبو در دسترس است. همین حالا دانلود کنید!
درباره سوزش سرانگشتان
خانم و آقای برسفورد سر میز صبحانه نشسته بودند. زن و شوهری کاملاً معمولی به نظر میرسیدند. در این لحظه در سراسر انگلستان، هزاران زوج میانسال درست مثل آنها مشغول صرف صبحانه بودند. روزی عادی بود، درست مثل پنج روز اول هفته. هرچند مطمئن نبودند، اما با این وضع هوا، احتمال بارندگی زیاد بود. سابقا آقای برسفورد موهایی سرخرنگ داشت. گرچه هنوز کمی سرخی به چشم میخورد، اما حالا بیشتر موهایش حنایی و خاکستری شده بود؛ درست مثل مردهای موسرخ در میانسالی. خانم برسفورد در گذشته خرمن انبوهی از موهای مجعد و سیاه داشت؛ اما حالا رگههایی خاکستریرنگ بدون ترتیب خاصی بین موهای سیاهش جای گرفته بود. حالت نسبتا خوشایندی پیدا کرده بود. سابقا تصمیم داشت موهایش را رنگ کند، ولی بالاخره به این نتیجه رسید که از خودش همان طوری که هست بیشتر خوشش میآید. در عوض، چهرهاش را با رژلبی جدید شاداب نگه میداشت. اگر کسی نگاهشان میکرد، احتمالاً میگفت: «این زن و شوهر پیر را ببین که با هم صبحانه میخورند... زوجی دوستداشتنی، اما خیلی معمولی» و اگر تماشاچی جوان بود، ادامه میداد: «بله، واقعا دوستداشتنی، اما مثل همه آدمهای پیر حتما حسابی خرفت شدهاند.» البته خانم و آقای برسفورد هنوز به سنی نرسیده بودند که خود را پیر بدانند؛ حتی اصلاً خبر نداشتند که از روی عادت آدمهایی به سن و سال آنها را پیر خرفت میدانند. البته این فقط عقیده جوانها بود و احتمالاً این زوج میانسال با اغماض جواب میدادند جوانها که از زندگی چیزی سرشان نمیشود؛ طفلکها تمام همّ و غمشان امتحان و عشق و عاشقی است یا اینکه موهایشان را به طرزی عجیب و غریب درست کنند و لباسهای غیرعادی بپوشند تا هرچه بیشتر جلب توجه کنند. خانم و آقای برسفورد از نظر خودشان فقط بهار زندگی را پشت سر گذاشته بودند. هر دو خود و یکدیگر را دوست داشتند و روزهایی بدون ماجرا اما لذتبخش را سپری میکردند. البته زندگی آنها همیشه خالی از ماجرا نبود؛ همه آدمها در زندگیشان ماجراهایی دارند. آقای برسفورد نامهای را باز کرد، نگاهی به آن انداخت و روی کاغذهای سمت چپش گذاشت. نامه بعدی را برداشت، اما باز نکرد. نامه را به دست گرفته بود و به سبد نان تُست نگاه میکرد. همسرش لحظاتی به او خیره شد و پرسید: ــ موضوع چیست تامی؟ تامی با حواسپرتی گفت: ــ موضوع؟... موضوع؟ ــ بله، موضوع. آقای برسفورد جواب داد: ــ چیزی نیست. مگر قرار است چی باشد؟ تاپنس با لحنی اتهامآمیز گفت: ــ تو فکر چیزی بودی. ــ نخیر تو فکر چیزی نبودم. ــ چرا، بودی. چی شده؟... -از متن کتاب-
نظرات کاربران درباره سوزش سرانگشتان