سالها بعد حتماً دوباره روزهای مِه سال ۱۸۹۷ در یتیمخانۀ صومعۀ اوبازین را به خاطر خواهم آورد.
همۀ ما بچههای یتیم دایرهوار نشسته بودیم و خیاطی و کوکزدن را تمرین میکردیم. اتاق کار کاملاً ساکت بود و فقط گهگاهی پچپچهای من با دخترهایی که نزدیکم نشسته بودند این سکوت را میشکست. وقتی متوجه نگاه خیرۀ خواهر خاویر به خودم شدم، وانمود کردم که حسابی مشغول کار هستم. توقع داشتم مثل همیشه دعوایم کند و بگوید: «خانم شنل، صدایت را ببُر!» در عوض، اینبار مثل همۀ راهبهها به من که کنار اجاق نشسته بودم نزدیکتر شد، طوری که انگار در هوا شناور است. بوی بخورِ خوشبو و کهنگی و سنوسال از تکتک چینهای جامۀ پشمی مشکیاش به مشام میرسید. روسری آهاردارش طوری در هوا ایستاده بود که انگار هر لحظه ممکن است پرواز کند. همیشه از خدا میخواستم او را تبدیل به اشعۀ نوری کند که از سقف شیروانی بیرون میزند و به آسمان و ابرها میرسد، مثل پرتوِ درخشان رهایی مقدس.