مثل همیشه، مثل روزهای قبل اتوبوس در ایستگاه توقف میکند. مردی که عمر او به نیمی از یک قرن میرسد، سوار و در بسته میشود. اتوبوس بار دیگر حرکت میکند. امّا مرد از همان لحظۀ سوار شدن دچار اضطراب و حیرت عجیبی میشود. به فکر فرو میرود امّا نمیتواند به رازش پی ببرد. آخر چنین چیزی چگونه امکان دارد. با خودش فکر میکند حتماً اشتباه میکند، شاید به راستی خیال کرده است، چیزی که نمیتواند واقعیت داشته باشد، همین است که به چشم میبیند. دوباره سرش را به اطراف در داخل اتوبوس میچرخاند. آنچه که میبیند برایش غیرقابل تحمل است. مثل اینکه دچار کابوس شده است، زیرا او طبق معمول سوار اتوبوس شد امّا اتوبوس حتی یک مسافر هم نداشت. اولین اتفاّقی که او را متحیر ساخت، همان لحظه توقف اتوبوس بود. او درحالیکه وسط صف قرار داشت، امّا هیچکس ازابتدای صف برای سوارشدن به اتوبوس تلاشی نکرد. لحظۀ عجیبی بود.
نه، نمیتوانست این را بپذیرد. اتوبوس هر روز پر از مسافر بود. آن هم در آن ساعت از روز. چگونه ممکن است کسی جز او و راننده داخل اتوبوس نباشد؟ این فکر آنقدر کشنده میشود که به ناچار بار دیگر، نگاهی به صندلیهای خالی میاندازد. اتوبوس با سرعتی معمولی پیش میرود. چند لحظۀ بعد کنار ایستگاهی توقف میکند...
-از متن کتاب-