آشپزخانهی متروکهی جان رایت. آشپزخانهئی دلگیر، که به حال خود رها شده - ظرفهای کثیف داخل ظرفشویی، تکهئی نان بیرون ظرف نان، و حولهی کثیفِ ظرفخشککنی روی میز- و نشانههائی دیگر از کارهای نیمهتماممانده. درِ عقبی باز میشود و کلانتر و پشت سرش دادستان و هیل وارد میشوند. کلانتر و هیل هر دو میانسال اند، اما دادستان مردی است جوان. هرسه تا خرخره لباس گرم زمستانی پوشیدهاند و فوراً به سمت شومینه میروند؛ به دنبال آنها، ابتدا همسر کلانتر و سپس خانم هیل میآیند. خانم پیترز (همسر کلانتر) زنی است باریکاندام اما قوی با صورتی کشیده و عصبی. خانم هیل درشتاندامتر است، و معمولاً چهرهئی آرامتر دارد، اما اکنون مضطرب است و با وحشت به اطراف نگاه میکند. آنها آهسته وارد شدهاند و کنار هم دم در میایستند.
دادستان: [دستهایش را به هم میمالد و میگوید:] بهبه! چه گرمای دلچسبی. خانمها، بفرمایید نزدیک شومینه.
خانم پیترز: [یک گام پیش میآید، بعد میگوید:] من… سردم نیست.
کلانتر: [دکمههای پالتویش را باز میکند و از شومینه دور میشود، یعنی که کارش رسماً شروع شده است.] خب، آقای هیل، قبل از اینکه دست به چیزی بزنیم، برای آقای هندرسن توضیح بدید دیروز صبح که اینجا اومدید دقیقاً چی دیدید؟
دادستان: راستی، چیزی که دست نخورده؟ همه چی همونجوری ئه که دیروز وقتی رفتید؟...
-از متن کتاب-