عجب کوهی،
در آن برف و مه و ابر نفسها و گلوی تیشه خون آلوده کرده چون
شفق سرخش
شب و روز
صدای آخرین جیغ و ندای آخرین تیشه
همیشه تا همیشه لحظه تا لحظه
هنوز از ریگ ریگ و سنگ سنگش سخت محسوس است
سحر در زیر نور خسرو خاور
چه شیرین است
فرّ هاتف غیبی که بر آن قلّه میخواند
که کار پوچ و راه سخت و عقل ناقص و ناکامی عشق
و اصلاً مایۀ هستی انسان
همه در تنگه راه ناتمام سینۀ زخمی این کوه آشیان دارند
و این آبستن افسانه و غمنامۀ بودن نبودن هم
سجلّ جبر تاریخ جهانسال است....
-از متن کتاب-