اواسط زمستان بود که راهی باغ شدیم. کل مسیر باران میآمد. جز باران و صدای انگشتانش که موسیقیوار به شیشه مینواخت و بخار داخل ماشین، چیزی از بیرون قابل دیدن و شنیدن نبود. سکوت بین ما حاکم بود. بالاخره به باغ رسیدیم. وارد باغ شدم؛ گویی یک دلبستگی عجیب بین من و باغ وجود داشت که نوید آرامشی عمیق بود. وقتی از ماشین پیاده شدم، آسمان آرام گرفته بود و نمیبارید. اما چتر خاکستری آسمان باز بود. همهجا خیس بود. انگار باغ، حمامی جانانه رفته باشد. بوی طراوت و نم باران مرا سرمست میکرد. شروع به قدم زدن در باغ کردم. راهرو پر بود از بوتههای گل رز که به خواب عمیق زمستانی فرو رفته بودند. بوی عطر شاخههای گردو، مشامم را نوازش میداد. با تمام گلها و درختان برگریخته سلام و احوالپرسی کردم. نسیم خنکی میوزید و بخار بهخاطر سرمای شدید از دهانم خارج میشد. مثل دختربچهای بازیگوش هرجایی آب باران جمع شده بود، میپریدم. قطرات آب لباسم را خیس میکرد. خودم از حرکات بچگانهام خندهام گرفته بود.
پدر مشغول جمع کردن هیزمهای خیس شدهی شومینه بود و مادر کمکش میکرد. به درختان نگاه میکردم؛ بیبرگ، بدون میوه و عریان ولی باز هم زیبا بودند. قطرات شبنم روی تن شاخهها نشسته بود. صدای کلاغهای روی سپیدارهای بلند سکوت دلنشین عصر زمستانی پس از باران را میشکست. لذتبخش بود. متوجهی تجمع آب باران در راهرو منتهی به انبار شدم. چشم انداختم و جاروی دسته بلندی که همان نزدیکیها بود را برداشتم و شروع به خشک کردن آب زلال باران و هدایتش به باغچه شدم. سگهای نگهبان باغ، کنار اتاقک انباری بهدلیل تجمع آب گیر افتاده بودند. وقتی در آن شرایط آنها را دیدم، گفتم: «آخ طفلیها گیر افتادن...» و آبها را تخلیه کردم. راهشان باز شد. بهسمتم آمدند و آویزانم شدند. تمام لباسهایم را با دست و پاهای خیسشان کثیف کردند. با شیطنت از دستشان فرار کردم. آنها هم بهدنبالم میدویدند. مادر همیشه به فکرشان بود و از خانه برایشان غدا میآورد. وقتی مادر غذایشان داد، دست از تعقیبم برداشتند.