در یک سحرگاه دلانگیز، آفتاب در آسمانِ ساحلِ غربیِ پِرو طلوع کرد.
با وزش نسیم گرم پاییزی، امواج به صخرهها برخورد میکردن و روی شنهای ساحل، جلو و عقب میرفتن.
در همون اطراف کلی پنگوئن بالغ، از نژاد هومبولت زندگی میکردن که جوجههاشون تازه به دنیا اومده بودن و کنار ساحل، پرسه میزدن.
اما یکی از پنگوئنها هنوز جوجهاش از تخم بیرون نیومده بود و برای پدر شدنش، لحظه شماری میکرد.
پنگوئن، بقیهی دوستاش رو در بالای صخره، نزدیک به ساحل تماشا میکرد که ناگهان یادش افتاد، باید به بچهاش سر بزنه.