لیوان نوشیدنی در دستان سردش پیچ میخورد. بیتوجه به اطرافش نگاه سردش را از سر شانه به سویی کشید که همسرش مشغول گپزدن با دوستانش بود. از ابتدای ورودشان به جشن، او را تنها رها کرده و پی خوشی خودش رفته بود. با وجود آن همه زیبایی، فضای باغ برایش خفه و آزاردهنده شده بود. کاش رضایت نمیداد و به این جشن نمیآمد. نفسش را با حرص بیرون داد وجرعهای از شربت را نوشید، تا گلوی خشک و گرفتهاش کمی تر شود. چارهای نبود باید طوری با این شرایط کنار میآمد.چشم از آن سوی گرفت و به جمعیت خوشحال خیره شد. کاش آنقدر جرأت داشت که بتواند همرنگ آنان شود و شبی فارغ از تمام افکارش خوش بگذراند؛ یا دستکم میتوانست با این روش غیرت همسرش را برای هزارمین بار بیازماید. لبی داخل دهانش کشید و چشمهایش را ریز کرد. با خود اندیشید که نتیجه همهی آزمونهایش تا به الان یکی بود. برای حمید هیچ کدام از رفتارهایش مهم نبود، حتی میتوانست قسم بخورد رقصیدنش در ملأ عام هم برای او مهم نیست. ناامیدانه آهی کشید و آرزو کرد که کاش یک بار هم که شده حمید کمی غیرت به خرج میداد. لبهای خشکش را با نوک زبان تر کرد. نگاهش را از جمعیت گرفت و به میز پر از میوه و شیرینی خیره شد. ذهنش آنقدر درگیر افکار گوناگون بود که هیچ اشتهایی نداشت. چطور میتوانست آرام شود و بر این زخم چند سالهاش مرهم بگذارد. افکارش چند وقتی بود که عجیب با کوک ناسور قلبش همراهی میکرد، منطقش هم دیگر از تکرار دلیلهایش خسته شده بود. لیوان را چرخاند و بار دیگرجرعهای نوشید، تا بغض بالاآمدهاش را فرو دهد. مجبور بود خودش را سرگرم نشان دهد، تا کمتر کسی متوجه حال خرابش شود. درمانده به انتهای باغ نگاه کرد. در این حالت چه چیزی بهتر از انتظارکشیدن بود.