میلرزم، هر وقت اینجا برای دیدنش میآیم، سرما تمام وجودم را میلرزاند. بهخاطر راضیه وامیرمحمد آمدم. راضیه از من خواست تا همراهشان بیایم، و من نمیتوانستم نه بگویم. او چادر سیاهش را میکشد تا توی صورتش و به ستون قاب تکیه میدهد. با دست راستم که فقط چهار انگشت دارد، برف روی سنگ را کنار میزنم. جای انگشت شستم یک استخوان گره بسته، انگار هیچوقت نبوده. چشمم را میبندم. آن روز هم چشمم را بستم و به دستم شلیک کردم وشستم پرید...
امیرمحمد توی کاپشن قهوهای و پشمی شبیه خرس کوچکی شده. آرام خود را به زن داداشم میچسباند، چادر او را میکشد. راضیه آرام رو به او میکند و میگوید: «نکن مامان!».
صورت سرخ و تپل امیرمحمد را میبوسد و آب بینیاش را با دستمالی محکم میگیرد، طوریکه جیغ او بلند میشود، و فضای سرد و ساکت قبرستان را میشکافد.