نگار، رامسر، اواخر مهرماه ۱۳۹۶
دریا به قدری آرام بود که روح آشفتهام را به آرامش دعوت میکرد. مغزم درد میکرد، احساس گنگ و مبهمی داشتم. نسیم خنک صبحگاهی به صورتم میخورد. به موازات دریا شروع به پیادهروی کردم. بین انگشتان پاهایم پُر از ماسه بود. چند بچه روی ماسهها با چوب شکل میکشیدند و کمی آن طرفتر، دختر و پسری دستهای هم را میفشردند.
با نگاه کردن به هر یک از افراد، صفحهای در ذهنم باز میشد، اما درهم؛ هیچ چیز در ذهنم سر جایش نبود.
هوا خنک بود. اواخر مهرماه، دریا شلوغ نیست. مسافران زیادی به زیارت دریا نمیآیند؛ شاید به خاطر شروع مدارس باشد، علاوه بر این که وسط هفته بود. آمده بودم در خلوت خودم به دنبال خودم بگردم، ولی نمیدانستم از کجا شروع کنم. راه را بلد نبودم و مثل گمشدهای که بعد از مدتها مادرش را یافته، دل به دریا زده بودم. به خودم که آمدم، دیدم تا بالای زانو در آب ایستادهام. کمی پاهایم یخ کرده بود. عقب عقب رفتم، احساس کردم به چیزی برخورد کردم...
-از متن کتاب-