فکرش رو هم نمیتونستم بکنم بعد از این همه سال اینجا روی تخت بیمارستان، بیهوش و بیصدا ببینمش. نه باورم نمیشد، آرزویِ سرزنده، چطور بیجون و بیلبخند شده بود، اینجا چکار میکرد! چرا حالا خبرم کردن و وقتی میتونستم ازش خبری داشته باشم، از دیدنش محرومم کردن؟! یعنی چی به این دختر گذشته بود؟ چی به روزش اومده بود؟ دوست نداشتم اینطوری توی این اوضاع ببینمش. دستش رو محکم گرفتم. فشار دادم، هیچ عکسالعملی نداشت. امّا دستاش هنوز گرمای دوستیِ گذشته رو داشت. هیچ کس توی اتاقش نبود. دوستم توی شهر و نزدیک پدر و مادرش چقدر غریب بود.
نشستم روی صندلیِ توی اتاق و بهش خیره شدم. نگاهش کردم و یاد خاطراتمون افتادم. چقدر خوش و شاد بودیم. همۀ با هم بودنامون از جلوی چشمم مثل برق عبور کرد. آرزو همیشه دوست داشت خاطراتش رو بنویسه. میگفت که باید روزگار تلخ و شیرینمون نوشته بشه. روزهای نوجوونیمون قرار گذاشته بودیم بالاخره این کار رو انجام بدیم، میخواستیم با هم، همۀ اونچه گذشته بود رو ثبت کنیم و گاهی حتّی دلش میخواست که اون نوشتهها رو چاپشون هم بکنیم. چه زمانی بهتر از این میتونم پیدا کنم تا از گذشته بنویسم. حالا وقتِ نوشتنه. میخوام وقتی به هوش اومد با نوشتههام لبخند رو به صورتش باز گردونم. جَوونش کنم و دوباره به روزهای گذشته، به شادی پیش ببرمش و با هم بخندیم و گریه کنیم. امّا الان اون بیصدا و بیحال و بیهوش بود. من باید کاری بکنم. باید شروع کنم به نوشتنِ گذشته. شاید امروز بهترین فرصته برای یادآوریِ خاطرات و ثبت همۀ اون وقایعی که آرزو دلش میخواست چاپ بشه. آرزو به هوش نیست، امّا ما، لحظه لحظه با هم زندگی کردیم، انگار این نوشتن دینِ منه به دوستم که نه حرکتی میکنه و نه پلکی میزنه. فقط با دستگاههای اکسیژن قفسۀ سینش بالا و پایین میره. تمام خاطرات مشترکمون رو، همۀ اونچه جلوی چشم من برای آرزو پیش اومده بود رو، همه رو، تا زمانی که با هم بودیم رو مینویسم. اگر دفترچه خاطراتش باشه، از خلوتش و روزگار دور از هممون هم دیگه چیزی ناگفته باقی نمیمونه. باید فکرم رو جمع کنم.