کوکب که پوست صورتش زیر حرارت چهل سال زندگی پرآشوب و بی در و پیکر اما به ظاهر منظم میسوخت، گفت: «من اولاد هفتم یک خانواده بزرگ هستم. نمیدانم چطور برایتان شرح بدهم. زبانم قاصر است. شما ما را نمیشناسید. اما حاضرم قسم بخورم هشتاد درصد تهرانیهای اصیل ما را میشناسند. بیخود یک عده ما را به خانواده هزار فامیل وصل میکنند. ما اینقدر تو فامیل اصل و نسبدار و ریشهدواندهایم که احتیاجی به دیگران نداریم. آنوقتها که پدرهای بیشتر همین مردم کوچه و بازار تو دهات و روستا گاو و گوسفند میچراندند، پدر من قاضی بود. هنوز پایشان به مکتب باز نشده بود، پدر من تو دانشگاه تحصیل میکرد. احساس بزرگی تو ما از کبر نیست، از کبریاست. چرا که افتخار نکنم؟ مادرم ده تا بچه بزرگ کرده همهشان تحصیلات دانشگاهی دارند. سراسر تهران را بگردید ببینید کدام خانواده همه بچههایش از دانشگاه فارغالتحصیل شدهاند، چرا افتخار نکنم؟ این حق ماست. مادرم تو دوره شاه یک مادر نمونه شناخته شد.»