روزی روزگاری دو پسر بچه به نامهای جیک و جورج که در مدرسهای به نام کلاور درس میخوندن، از همون روزهای اول، دوستهای خیلی خوبی برای همدیگه شده بودن.
در یک بعد از ظهر آفتابی که جورج و جیک سرگرم جمع و جور کردن لوازم بیسبالِ توی حیاط مدرسه بودن، ناگهان متوجه شدن که تعدادی از بچههای مدرسه دور ماشین یکی از معلمها جمع شدن.
اونها باهم پچ پچ میکردن و همزمان با دستشون به چیزی اشاره میکردن!
جورج و جیک خیلی کنجکاو شده بودن…
پس دست از کار کشیدن و به بچهها ملحق شدن تا ببینن اونجا چه خبره!…