راه میرفتم. تنها کاری که میکردم این بود که راه میرفتم. زیاد و به اندازهی کل شهر. گاهی برای دیگران عجیب به نظر میرسید که به چه دلیل دیوانهوار راه میروم، اما مسئلهی مهم این بود که فقط خودم میدانستم چرا و دقیقا به همان دلیل من هم هیچ ذهنیت عینی از چراییاش نداشتم. مدام راه میرفتم و نگاه میکردم. کاری که همهی انسانها انجام میدهند. خیلی کار خاصی نبود. اما من آدمی بودم که هیچگاه راه رفتن را دوست نداشتم و دیوانهوار راه میرفتم. در واقع حتی از پیادهروی عادی نیز خوشم نمیآمد. به صورتی جنون در این عمل وجود داشت؛ گویی کسی میخواهد برای همیشه آن را از من بگیرد و این آخرین باری است که نگاه میکنم و قدم میگذارم. راه رفتن باعث شد من به این نقطهای برسم که الان هستم. همین تضادهایی که در طی زمان و تحت تغییرات شرایط زندگیام به دستشان آوردم و با آنها زندگی کردم. زمان به من ثابت کرد که ما نقطه نیستیم بلکه خطیم. ما مولکول نیستیم بلکه حجمیم. شاید این منظر علم را نقض کند. اصلا مهم نیست که چیزی را نقض کند. مهم این است که ما چه تجربههایی در زندگیمان به دست میآوریم و آن تجربهها چه چیزهایی را برای ما ثابت میکنند. چیزی که برای من ثابت شد این مورد است که ما دقیقا آن چیزی هستیم که فکر نمیکنیم. ما دقیقا همان هستیم، همان راههای نرفته، همان مواردی که از آنها بدمان میآید، همان ترسهایمان، همان کارهایی که دوست نداریم انجام بدهیم؛ در کنار همان چیزهایی که دوست داریم انجام بدهیم و معمولا هم چون دوستشان داریم، انجام میدهیم. اگر همه چیز را سیال ببینیم ما در این زندگی دقیقا همان چیزهایی هستیم که به طرفشان نمیرویم. چرا؟ چون آن چیزها دقیقا درونِ درون خودِ خودمان هستند.کافیست نگاهی به گذشته بیندازیم. چه کارهایی را دوست نداشتیم و انجام دادیم؟ چه کارهایی را گفتیم به هیچ عنوان انجام نمیدهیم و انجام دادیم؟ حتی حال شاید آنقدر برایمان عادی شده است که حس میکنیم بسیار دوستش هم داریم...
-از متن کتاب-