از خواب میپرم، تمام بدنم خیس عرق میشود، نفسم به شماره میافتد.
چند سالی هست که شبها کابوس میبینم. صحنههای جنگ، حمله هواپیماها، به خاکوخون کشیده شدن مردم، آواره شدن همشهریهایم، گذشتن تمام خاطرات کودکی در روستا و به دنبال جای امن گشتن در تمام سلولهای بدنم جا خوش کردهاست.
این خاطرات در جایجای زندگیام نقش دارند و جزء جدانشدنی از وجودم هستند. گاهی به یک نقطه خیره میشوم و تمام آن خاطرات جلوی چشمم رژه میرود بدون هیچ کموکاستی.
اسمم عــبدالله است، خانواده و هممحلیهایم عــبود صدایم میکنند. در روستای عکبات در سه کیلومتری شهر بستان در استان خوزستان چشم به جهان گشودم. روستایی بسیار زیبا که رودخانهای از وسط آن میگذشت و به برکت وجود این رودخانه روستاییان به کشاورزی میپرداختند. محصولات آنها عمدتاً برنج، گندم و جو بود...
-از متن کتاب-