از همان دوران کودکی هر کسی که من رو برای اولین بار میدید با تعجب میگفت: مگه میشه یه بچه اینقدر به عموش شباهت داشته باشه! کاوه خیلی به جهانگیر شبیهه! دایه (از اینجا به بعد مادربزرگ رو به گویش محلی دایه خطاب میکنیم) میگفت: کاوه هم از نظر ظاهری و هم اخلاقی به جهانگیر شبیهه! درست مثل خودش غد و یک دنده! قد بلند و چهار شانه با همان چشمان مشکی و نگاه نافذ! و من موقع شنیدن این حرفها اخمهای مادرم رو میدیدم که در هم کشیده میشد…
از عمو جهانگیر چیز زیادی به خاطر نمیآوردم فقط تصویر کمرنگی از عمو با لباس محلی و دختر زیبای شهری که وقتی همراهش به روستا میآمد دسته دسته از همسایهها به بهانههای مختلفی برای دیدنش به خانهی دایه میآمدند و نگاههای پر از تمجید و تحسینشان به روی این عروس شهری زیبا خیره میماند و گهگاه تا حواس صاحبخانه پرت میشد در گوش هم از وجنات و شایستگیهایش پچ میزدند و همیشه هم این مادرم بود که شعلههای حسادت از نگاهش باریدن میگرفت و من با وصف اینکه سن و سال نداشتم و نمیتوانستم درک درستی از محیط اطرافم داشته باشم باز هم به وضوح این حس رو میفهمیدم و همیشه دلیل نگاه پرنفرت و حسود مادر،بزرگترین سوال زندگیم بود…