تابستان سال ۲۰۰۲ بود و سومین تابستانم در کمپ دخترانهی رودخانهی چَمپلین. دوازده سالم بود، از میان تور پشهبندی که نمیدانم چطور عنکبوتهای پا بلند را به داخل راه میداد، به آسمان پرستارهی بیرون پنجرهی اتاق خیره شده بودم، خوابم نمیبرد، سعی میکردم که در ذهنم با ایدهی ناممکن ابدیت کنار بیایم – وقتی که به ذهنم خطور کرده بود: ابدیت زمانی بهغایت طولانیست. به ذهنم رسید که زندگی نسبتاً کوتاه است و هنگامی که میمیری، مرده خواهی ماند... تا ابد.
باقی هماتاقیهایم خواب بودند، کسی نبود که ترسهایم را آرام کند. از روز بعد شروع شد، همه چیز از دعایی که قبل از هر وعدهی غذایی میخواندیم تا چند خطی که من در اجرای تابستانی «در جنگل» در نقش مادر سیندرلا خوانده بودم. دیگر همه چیز برایم لحنی مخوف و ترسناک پیدا کرده بود.
باقی وقتم در آن تابستان را درگیر ایدهی مرگ بیانتها و حتمی و با نظر به آن، به احتمال زندگی پس از مرگ گذراندم. حتی با این که در مورد علم، بدن و تاریخ کیهان چیز کمی میدانستم، بهشت به نظرم منطقی نمیآمد.
وقتی به خانه برگشتم، ترس و سؤالاتم را پیش مادرم بردم. پرسیدم «وقتی که ما میمیریم چه میشود؟ بهشت چه شکلیست؟ با چندتا گناه به آتش جهنم میافتیم؟»