شب فرا رسیده بود و بیشترین صداها به سکوت و سیاهی اسرارآمیز آن، این یادگار پیش از «آفرینش» تعلق داشت. یحیی در سکوت وهمانگیز اتاق قدم میزد. فکری سمج و آزاردهنده در جانش افتاده بود. گویی بر سر هزار راهی ناشناخته ایستاده بود. لرزش خفیفی زیرپوست دستهایش حس کرد. داخل اتاق چهار عنصر اضطراب، آتش، شهوت و غضب، بالای سر یحیی و رفیقش ملکان که روی صندلی نشسته و با خونسردی مینوشید، میگشت. ملکان که به یحیی خیره مانده بود، گفت:
ـ چرا نمیگیری بشینی، چی شده باز؟ آروم نداری... منم مثل تو منتظرم. بیا کمی از این بخور حالت جا میآد!
یحیی چشم در چشم ملکان انداخت و گفت:
ـ خیلی راحتی، باورم نمیشه! من نمیتونم جای تو باشم، کاشکی تو هم مثل من بودی!
ملکان با ترشروئی گفت:
ـ باز دیگه چی شده؟ اگه بتونی ساکت بشینی، خیلی خوب میشه!
یحیی پای پنجره رو به حیاط ایستاد و بیآنکه به سوی ملکان برگردد، گفت:
ـ اگه به راحتی تو بودم، دیگه غمی نداشتم. راستش بیشتر از این کشش ندارم.
ـ نگفتی، حرفت سر چیه؟ نکنه بازم میخوای بازی سر ما دربیاری؟
ـ از خودت سوال کن، چرا کاری میکنی که باعث دردسر بشه؟
ملکان درحالی که لیوانش را پر میکرد، گفت:
ـ دچار دردسر نمیشیم، البته اگه رفتار تو بذاره. بیخود خودتو آزار میدی!
یحیی به طرف ملکان آمد. نزدیک او روی صندلی نشست و سرش را به زیر انداخت. لبانش را میگزید. سعی میکرد احساسش را بروز ندهد...
-از متن کتاب-